جدول جو
جدول جو

معنی ابن دخوار - جستجوی لغت در جدول جو

ابن دخوار
(اِ نُ دَخْ)
ابومحمد عبدالرحیم بن علی بن احمد، مهذب الدین بن الدخوار (564-628 ه. ق.). مولد او دمشق و پدر اودر این شهر کحالی مشهور بوده. ابن دخوار نزد تاج الدین کندی متوسطات را فراگرفت و معلمین طب او رضی الدین رحبی و موفق الدین بن مطران و سپس ماردینی که در 578 در دمشق میزیسته است، بوده اند و ابن دخوار قانون ابن سینا را نزد او خوانده است و البته از معلومات پدر نیز بهره برده چه از جوانی سمت کحالی بیمارستان داشته، پس از مرگ موفق الدین بن عبدالعزیز، صاحب صفی الدین، راتبۀ او را که در حدود ماهی یکصد دینار بود به ابن دخوار داد سپس بخدمت ملک عادل پیوست و در سلک درباریان او درآمد و در سه نوبت بیماری او را علاج کرد و بصلات وافره نائل گردید و در یکی از این سه بار هفت هزاردینار به او بخشید. ملک عادل سپس او را به ریاست اطبای مصر و شام برگزید. در آن وقت پدر ابن ابی اصیبعه نظارت کحالان داشت. ملک معظم جانشین ملک عادل پس از فوت پدر، اطبای ملک عادل را بشغل خود بماند از قبیل رشیدالدین صوری و پدر ابن ابی اصیبعه. و ابن دخوار را ریاست بیمارستان دمشق داد و در آنجا ابن دخوار بیشترعمر خویش در تدریس میگذاشت و گذشته از متعلمین طب، اطبای بزرگ عصر نیز به دروس او حاضر می آمدند. و ابن ابی اصیبعه هم بدین مقصود به دمشق مسکن گزید. در این زمان رضی الدین رحبی و عمران اسرائیلی دو طبیب بزرگ دیگر نیز در این بیمارستان بودند. ابن دخوار بمسائل فلسفی و ریاضی نیز نظر داشت. ابن ابی اصیبعه گوید او شانزده کتاب در اسطرلاب کرد. و آنگاه که ملک اشرف بمشرق رفت او را نزد خود خواند و سالانه 1500 دینار راتبه داد (سال 622). و پس از چندی فالج بر زبان او عارض شد چنانکه سخن او نامفهوم گونه بود. و در 626 به دمشق بازگشت و بدانجا به سال 628 درگذشت. پیش از هجرت دمشق خانه خویش وقف تدریس طب و املاک دیگری برای مصارف آن تعیین کرده بود. در سال وفات او این تدریس بدانجاشروع شد. ابن ابی اصیبعه گوید او را تألیفات بسیار است، و صد کتاب که به دست خویش نوشته بود من دیدم، از آنجمله: اختصار حاوی ابن زکریا. مقاله فی الاستفراغ. تعلیق و مسائل فی الطب و شکوک طبیه و رد اجوبتها. کتاب الرد علی شرح ابن ابی صادق لمسائل حنین. مقاله الرد علی رساله ابی الحجاج یوسف الاسرائیلی فی ترتیب الاغذیه اللطیفه و الکثیفه. اختصار اغانی. کتاب الجنینه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ نُ خَمْ ما)
ابوالخیر حسن بن سوار بن بابأ بن بهرام خوارزمی. مولد او به بغداد به سال 331 ه. ق. فاضلی منطقی، شاگرد یحیی بن عدی. در طب و فلسفه استاد بود و مأمون بن محمد خوارزمشاه او را از بغداد بخوارزم بخواست و ندیم و طبیب خاص خویش کرد و آنگاه که سلطان محمود غزنوی بر خوارزم دست یافت او را بغزنه برد و بدانجا در 102 سالگی مسلمانی گرفت و تا پادشاهی سلطان ابراهیم بزیست. روزی سواره از بازار کفشگران میگذشت اسب او از اشتری برمید و وی را بیفکند و او از این زخم در 108 سالگی به سال 440 درگذشت. شیخ الرئیس ابوعلی بن سینا نام وی را بعظمت می برد و آرزوی دیدار او میکرد. و در تتمۀ صوان الحکمه آمده است که سلطان محمود پس از اسلام آوردن ابوالخیر ناحیت خماررا از اعمال غزنه باقطاع وی کرد و از این رو او را ابن خمار گفتند. لکن ابن الندیم که سالها پیش از رفتن او بغزنه و ظاهراً به بغداد او را دیده است کنیت او را ابوالخیر بن خمار گوید و از اینرو گفتۀ صاحب صوان الحکمه بر اساسی متین نیست و بی شبهه خمار لقب یا نام یکی از اسلاف اوست. و نیز صاحب صوان الحکمه گوید او رادر اجزاء علوم حکمت تصانیف بسیار است و ابوالخیر رابقراط ثانی گویند و در تدبیر مشایخ تصنیفی لطیف دارد. ابن الندیم گوید: ابوالخیر حسن بن سوار بن بابأبن بهرام، معاصر ما از افاضل منطقیین و شاگرد یحیی بن عدی است در نهایت ذکاء و فطنت. مولد 331. او راست: کتاب الهیولی در یک مقاله. کتاب الوفاق بین رأی الفلاسفه والنصاری در سه مقاله. کتاب تفسیر ایساغوجی، مشروحاً. کتاب تفسیر ایساغوجی، مختصراً. کتاب الصدیق و الصداقه در یک مقاله. کتاب سیرهالفیلسوف در یک مقاله. کتاب الحوامل و آن مقالتی است در طب. کتاب دیابطا یعنی تقطیر در یک مقاله. کتاب الاّثار المخیله فی الجو الحادثه عن البخار المائی و هی الهاله و القوس و الضباب در یک مقاله و آنرا از سریانی به عربی نقل کرده. کتاب الاّثارالعلویه و آن نیز ترجمه است. کتاب اللبس فی الکتب الاربعه فی المنطق، الموجود من ذلک. کتاب مسائل ثاوفرسطس و آنرا نیز نقل کرده است. کتاب مقاله فی الاخلاق و آن هم ترجمه است.
لغت نامه دهخدا
(اَ خوا / خا)
بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود، چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن:
چو بازور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی.
فردوسی.
بزرگان بدواندرآویختند
ز مژگان همی خون دل ریختند.
فردوسی.
بدست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
چو گشتم مست میگویی که برخیز
ببد خواهان هشیار اندرآویز.
نظامی.
، آویزان کردن. معلق کردن:
بدژخیم فرمود کاین را بکوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی.
فردوسی.
و رجوع به آویختن شود
لغت نامه دهخدا